کدام چاره سگالم که با تو درگیرد
کجا روم که دل من دل از تو برگیرد
ز چشم خلق فتادم هنوز و ممکن نیست
که چشم شوخ من از عاشقی حذر گیرد
دل ضعیف مرا نیست زور بازوی آن
که پیش تیر غمت صابری سپر گیرد
چو تلخ عیشی من بشنوی به خنده درآی
که گر به خنده درآیی جهان شکر گیرد
به خسته برگذری صحتش فرازآید
به مرده درنگری زندگی ز سر گیرد
ز سوزناکی گفتار من قلم بگریست
که در نی آتش سوزنده زودتر گیرد
دو چشم مست تو شهری به غمزه ای ببرند
کرشمه تو جهانی به یک نظر گیرد
گر از جفای تو در کنج خانه بنشینم
خیالت از در و بامم به عنف درگیرد
مکن که روز جمالت سر آید ار سعدی
شبی به دست دعا دامن سحر گیرد